یادداشت های یه آسمونی
عابد از مرد جوان پرسید:ای برادر چرا سرقبر باز است؟ مرد گفت : ای عابد ما دو نفر با هم از دوران بچگی دشمنی داشتیم و آتش کینه هر روز میان ما شعله می کشید و جای آشتی باقی نمی گذاشت.کسانی که ما را می شناختند از دشمنی و عداوت ما خبر داشته و می گفتند:این دو مرد به اندازه ای از یکدیگر بیزار هستند که حتی حاضر نیستند در زیر یک آسمان با هم زندگی کنند. دست تقدیر روزگار سرانجام گریبان او را گرفت و زندگی او را به پایان برد. مرگ،خط پایانی است که شاید بتواند رشته های دشمنی را قطع نماید،اما من از مردن او خشنود و شادمان شدم. چند روزی گذشت اما مرگ او حتی پس از چند روز هم نتوانست آتش کینه و دشمنی آن مرد را در دل من سر کند پس تصمیم گرفتم که بیایم به قبرستان و قبرش را بشکافم و جنازه اش را بیرون آورم تا طعمه سگها شود.آمدم بر سر گور دشمن خویش و با چنگ و ناخن خاک از روی قبر برداشتم. بعد نگاه به داخل گودال انداختم . بر خود لرزیدم و گامی به عقب برداشتم. منظره ای بسیار وحشتناک و رقت انگیز دیدم.ازآن هیکل با آن عظمت جز جسدی بی اراده به چشم نمی آمد.بازوهای توانمندی که شیرکش بود طعمه کرمها و تاراج موریانه ها گشته بود. پس فهمیدم که مرگ سرنوشتی است بدون گریز و دوست و دشمن نمی شناسد پس هم برای خودم وهم بیشتر برای دشمنی که تن به گور سپرده بود دل سوخته شدم و از خود پرسیدم : چه ارزشی داشت آن همه عداوت ؟ این بود حکایت من و این دشمن در گور خفته،ای عابد. پیرمرد عابد چون حکایت شنید دست به دعا کرد و از خدا خواست که از گناهان این مرد بگذرد. مرد جای خشتی که از گور دشمن خود برگرفته بود سنگی زیبا و گرانبها گذاشت و برآن سنگ چنین نوشت: هیج گاه بر مرگ دشمن خویش شاد مباش